معنای زندگی از دیدگاه شوپنهاور و کیرکگور
امیرعباس سولیخانی و حسین محمودی
پنجشنبه 25 اردیبهشت 1404
ساعت 17 تا 18:30
این نشست به بررسی تطبیقی آرای دو فیلسوف برجسته، آرتور شوپنهاور و سورن کیرکگور، در باب معنای زندگی میپردازد. در نگاه نخست، به دلیل گرایش الحادی شوپنهاور و دغدغههای ایمانی کیرکگور، ممکن است آنان را مخالف یکدیگر تصور کنیم. با این حال، بررسی عمیقتر نشان میدهد که هر دو فیلسوف دغدغههای وجودی مشترکی نظیر رنج، ملال، نومیدی، پوچی، اضطراب و مرگ داشته و به هنر، اخلاق و دین به عنوان راهکارهایی برای مقابله با نیستانگاری نگریستهاند؛ هرچند برداشت نهایی آنان از این سه حوزه تفاوتهای اساسی دارد.
شوپنهاور و کیرکگور در دورانی میزیستند که نشانههای فروپاشی خوشبینی عصر روشنگری آشکار شده بود. ناکامیهای انقلاب فرانسه سبب شد تا هر دو فیلسوف از اعتماد به عقلانیت انسان دست کشیده و در جستجوی نیرویی کور در پسِ جهان برآیند. اگرچه خدای کیرکگور فاقد جنبههای اهریمنی ارادهی معطوف به حیات شوپنهاور است، اما ایمان به او مستلزم کنار گذاشتن عقل و وجدان تلقی میشود. بدین ترتیب، هر دو فیلسوف نه تنها عواطف و احساسات را اصل در وجود انسان میدانستند، بلکه نیرویی کور یا خردستیز را جوهر نهایی عالم هستی میپنداشتند. آنان همچنین در نقد الهیات طبیعی و ناکارآمدی استدلالهای منطقی در امور دینی همنظر بوده و با جمعگرایی و جامعهباوری هگلی به شدت مخالف بودند، و هیچ راه حل جمعی برای رستگاری بشر را به رسمیت نمیشناختند.
شوپنهاور زندگی انسان را همچون آونگی سرگردان میان رنج و ملال میدانست و وجود خدای خیرخواه را منکر بود. او تولد انسان را امری شوم تلقی میکرد که شاید تجربهی زیباییشناختی بتواند به طور موقت از تلخی آن بکاهد. به باور شوپنهاور، تمام موجودات در معرض رنج هستند و شفقت اخلاقی نیز ناشی از همین تجربهی مشترک دردناک است؛ شفقتی که میتواند از میزان رنج بکاهد اما راه حل نهایی نیست. او با الهام از برداشتهای زاهدانه از مسیحیت، بودیسم و هندوییسم، تنها راه رستگاری را در پیش گرفتن زهد و ورع و حرکت به سوی مرگی تدریجی و خودخواسته میدانست.
در مقابل، کیرکگور با بررسی سپهرهای مختلف زندگی نشان داد که زندگی زیباییشناسانه، حتی در عالیترین شکل هنری آن، به رستگاری نمیانجامد و زندگی اخلاقی نیز به دلیل تاکید بر خودآیینی انسان دچار فروپاشی میشود. کیرکگور در ستایش از مسیحیت زاهدانه با شوپنهاور همسو است، اما در تاکید بر شور و اشتیاق از او فاصله میگیرد. علاوه بر این، باور شوپنهاور به حیات غیرشخصی پس از مرگ با اشتیاق کیرکگور به گفتوگو با عیسی مسیح در تضاد است. بدین ترتیب، این دو فیلسوف همچون منحنیهایی هستند که در نقاطی با یکدیگر تلاقی میکنند اما در نهایت از هم دور میشوند.